«فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ وَ اللَّهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الْفاسِقینَ»: وقتی که آنان از حق منحرف شدند. خداوند قلب هایشان را منحرف ساخت. و خداوند فاسقان را هدایت نمی کند.آیا انحراف فکری، انحراف قلبی (شخصیتی) را می آورد، یا انحراف قلبی و شخصیتی انحراف فکری را می آورد؟ هر دو ممکن است. زیرا امکان دارد که انحراف فکری اول بیاید در اثر هر دلیلی، آنگاه موجب انحراف شخصیتی بشود. و ممکن است اول انحراف شخصیتی بیاید آنگاه سبب انحراف فکری بشود. رابطۀ این دو، مانند رابطۀ فقر و جهل است که هر کدام پدید شوند دیگری را سبب می شوند. این آیه که دربارۀ یهود است می گوید اول فکر یهودان منحرف شد و در اثر آن شخصیت درونی شان.
«هُوَ الَّذی أَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ مِنْهُ آیاتٌ مُحْکَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْکِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذینَ فی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْویلِهِ وَ ما یَعْلَمُ تَأْویلَهُ إِلاَّ اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ یَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا وَ ما یَذَّکَّرُ إِلاَّ أُولُوا الْأَلْبابِ»: اوست خدائی که قرآن را نازل کرد که بخشی از آن آیه های محکم، (= صریح و روشن) که اساس آن هستند، و برخی دیگر آیه های متشابه (قابل احتمال) هستند، اما آنان که در قلب های شان زیغ هست به دنبال متشابهات هستند تا فتنه انگیزی کنند، و تفسیر نادرستی از آنها می کنند، در حالی که تفسیر آنها را جز خدا و راسخان در علم، کسی نمی داند، راسخون در علم می گویند: ما به همۀ آنها ایمان داریم، همگی از طرف پروردگار ما است. و بیدار نمی شود مگر صاحبان لُبّ.لبّ: این کلمه هم به معنی قلب به کار رفته و هم به معنی عقل، و با یک دقت می بینیم که در ادبیات قرآن و اهل بیت علیهم السلام، همیشه طوری به کار رفته که باید آن را بصورت زیر تعریف کرد:
امام صادق علیه السلام فرمود: إِنَّ لِلْقَلْبِ أُذُنَیْنِ فَإِذَا هَمَّ الْعَبْدُ بِذَنْبٍ قَالَ لَهُ رُوحُ الْإِیمَانِ لَا تَفْعَلْ وَ قَالَ لَهُ الشَّیْطَانُ افْعَلْ وَ إِذَا کَانَ عَلَى بَطْنِهَا نُزِعَ مِنْهُ رُوحُ الْإِیمَانِ: قلب(شخصیت درونی) انسان دو گوش دارد، وقتی که آهنگ گناه می کند، روح ایمان (روح فطرت) به او می گوید: این کار را مکن. و شیطان به او می گوید بکن. وقتی که (به حرف شیطان عمل کند و) روی شکم زن نامحرم قرار گیرد، روح ایمان از قلب (شخصیت درونی) او جدا می شود. باز فرمود: مَا مِنْ قَلْبٍ إِلَّا وَ لَهُ أُذُنَانِ عَلَى إِحْدَاهُمَا مَلَکٌ مُرْشِدٌ وَ عَلَى الْأُخْرَى شَیْطَانٌ مُفْتِنٌ هَذَا یَأْمُرُهُ وَ هَذَا یَزْجُرُهُ الشَّیْطَانُ یَأْمُرُهُ بِالْمَعَاصِی وَ الْمَلَکُ یَزْجُرُهُ عَنْهَا...:هیچ قلبی نیست مگر اینکه دارای دو گوش است؛ در یکی از آنها فرشته ای هدایتگر است و در دیگری شیطان فتنه گر؛ آن (فرشته) باز می دارد، و این (شیطان) وادار می کند؛ شیطان او را برگناهان امر می کند و فرشته او را از گناهان باز می دارد...3- و فرمود:
امام صادق علیه السلام فرمود: مَا مِنْ مُؤْمِنٍ إِلَّا وَ لِقَلْبِهِ أُذُنَانِ فِی جَوْفِهِ أُذُنٌ یَنْفُثُ فِیهَا الْوَسْوَاسُ الْخَنَّاسُ وَ أُذُنٌ یَنْفُثُ فِیهَا الْمَلَکُ فَیُؤَیِّدُ اللَّهُ الْمُؤْمِنَ بِالْمَلَکِ فَذَلِکَ قَوْلُه: «وَ أَیَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ»:
هیچ مؤمنی نیست مگر قلبش که در درون دارد، دارای دو گوش است: در یک گوشش وسواس و خنّاس می دمد، و در دیگری فرشته ای می دمد، و خداوند مؤمن را بوسیله آن فرشته یاری می کند و این است معنی آیه «وَ أَیَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ».
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: طُوبَى لِمَنْ ذَلَّ فِی نَفْسِهِ:خوشا به حال کسی که در نفس خودش خوار باشد.
لَکِنَّ اللَّهَ یَخْتَبِرُ عِبَادَهُ بِأَنْوَاعِ الشَّدَائِد... إِخْرَاجاً لِلتَّکَبّـُرِ مِنْ قُلُوبِهِمْ وَ إِسْکَاناً لِلتَّذَلُّلِ فِی نُفُوسِهِمْ: لیکن خداوند بندگانش را با انواع مشکلات امتحان می کند... تا تکبر را از قلب های آنان خارج کند، و تذلل را در شخصیت شان جایگزین کند.4- دربارۀ روزه فرمود:
لُحُوقِ الْبُطُونِ بِالْمُتُونِ مِنَ الصِّیَامِ تَذَلُّلًا: چسبیدن شکم ها به درون، در اثر روزه برای تذلّل.5- فرمود:
الْمُؤْمِنِ بِشْرُهُ فِـی وَجْهِهِ وَ حُزْنُهُ فِـی قَلْبِهِ أَوْسَعُ شَـیْءٍ صَدْراً وَ أَذَلُّ شَـیْءٍ نَفْساً:بشاشت مؤمن در صورتش است، و غم و غصه اش در قلبش، سینه اش فراخترین چیز است، و نفسش ذلیل ترین چیز.1- امیرالمؤمنین علیه السلام پیراهن کهنه ای پوشیده بود، برخی ها تعجب کردند، فرمود: یَخْشَعُ لَهُ الْقَلْبُ وَ تَذِلُّ بِهِ النَّفْسُ وَ یَقْتَدِی بِهِ الْمُؤْمِنُونَ: قلب (شخصیت درون) بوسیلۀ آن خاشع می شود، و نفس خوار می گردد، و مؤمنان (به این کار من) تأسّی می کنند.
رؤیا ـ فطرت ـ قلب:
قرآن وقتی که از ساختمان و سازمان انسان بحث میکند نهاد خاص انسانی(نهاد دوم انسان) را فطرتمینامد ـ فطرت الله الّتی فطر الناس علیها ـ و هنگامی که از فعالیت نهاد اول انسان یعنی غریزه بحث میکند آن را نفس امّاره مینامد ـ انّ النفس لامّارة بالسّو ـ و زمانی که از فعالیت نهاد دوم یعنی فطرت سخن میگوید آن را «قلب» مینامد و آنگاه که سخن از درگیری غریزه و فطرت میگوید، فطرت را نفس لوّامه مینامد.
قرآن دقیقترین انسان شناسی را با تبیین دقیق اصل و با تبیین جزئیترین جزئیات، ارائه مینماید.
قرآن به دو نوع بینائی و دو نوع شنوائی و دو نوع درک درونی، انسان توجه دارد: لهم قلوب لا یفقهون بها و لهم اعین لا یبصرون بها و لهم اذان لا یسمعون بها اولئک کالا نعام بل هم اضلّ اولئک هم الغافلون: آنان قلب دارند لیکن به وسیلة آن درک نمیکنند،
و آنان چشم دارند امّا به وسیله آنها نمیبینند و آنان گوش دارند ولی به
وسیله آنها نمیشنوند، آنان مانند حیواناتند بل آنان گمراهترند. آنانند
غافلان. (179 ـ اعراف).
با اینکه فطرت دارند
درکشان درک غریزی است و با اینکه بینائی دارند بینائیشان بینش غریزی است و
با اینکه شنوائی دارند شنوائیشان شنوائی غریزی است آنان مانند چهار پایانند، غریزه بر وجود و زیستشان حاکم است
بل ره نیافتهتر از حیوان هستند زیرا انسان غریزی خطرناکتر از حیوان است.
چون غریزه چنین انسانی نیروی دیگری را هم در خدمت میگیرد به نام فطرت، که
از آن سوء استفاده مینماید و پدیدههائی را به وجود میآورد که حیوان از
آن نفرت و نفور دارد، که از زبان حضرت لوط به مردم شهر لوط میفرماید:
آیا مرتکب ناهنجاری
میشوید که در عالم هیچکدام از موجودات سابقه ندارد ـ ؟ شما با مردان آمیزش
میکنید آمیزش شهوی پستتر از «صرفاً غریزی». و از زنان پرهیز میکنید آری
شما مردمان از حدّ گذر هستید (80 ـ 81 سوره اعراف).
انسان در گمراهی و انحراف
از حد غریزه هم میگذرد همه عالمها عالم جماد، عالم نبات، عالم حیوان همه
جنس موافق را دفع و جنس مخالف را جذب مینمایند (ما سبقکم بها من العالمین).
آیه مورد بحث دقیقاً در
مقام بیان این نکته است که انسان در هر دو صورت خواه در صورت گمراهی و خواه
در صورت هدایت، غیر از حیوان است و به طور بنیادین از ماهیت دیگری
برخوردار است.
انسان میتواند بوسیله
رؤیا جهانی منفی را بسازد و پدیده و پدیدههای نادرستی را به وجود آورد که
حیوان از چنین چیزی عاجز است این وقتی است که فعالیت و توان فطرت که قلب نامیده میشود محکوم غریزه باشد به طور کور برای غریزه عمل نماید.
باید فطرت، غریزه را (و قلب، نفس اماره را) کنترل کند تا چیزی به نام «عقل» توان فعالیت داشته باشد. و لذا اسلام ارزش اصلی را به قلب میدهد نه به مغز.
در احکام
فرعی آنجا که مسئله یک مسئله مادی، اقتصادی، جنسی نیست و تنها انسانیت
انسان و آن مشخصة انسان از حیوان مطرح است از میان بخشهای پیکر انسان ارزش
را به قلب میدهد. نماز بر میّت که آخرین احترام و ارزش عملی است که به یک انسان ابراز میگردد بر سینه او تقدیم میگردد اگر از پیکر یک انسان تنها سر یا دست و یا پا و… به دست آید و بقیه از بین رفته باشد، نماز بر او واجب نیست لیکن اگر تنها سینة یک فرد بدست آید نماز برایش واجب میگردد.
فرآیند شناخت و علم، با خواسته یا با فرماندهی قلبشروع
می شود، فرمان به مغز (فکر) می رسد، مغز نیز به حواس پنجگانه فرمان می
دهد، حس فعال شده و نتیجۀ کار خود را به مغز می دهد، مغز آن را تحلیل کرده و
گزارش نهائی را به قلب می دهد.
رفت: فرمان (یا خواسته): قلبß مغز (فکر)ß حواس.
برگشت: حواسß مغز (فکر)ßقلب.
چگونگی این رفت و برگشت، به چگونگی شخصیت و قلب وابسته است؛ اگر قلب غریزه گرا باشد، مغز و حس نیز در خدمت غرایز کار خواهند کرد. و اگر فطرت گرا باشد، مغز و حس نیز در خدمت فطرت کار خواهند کرد.
با درصدی در این میان و مدرّج بودن این گرایش، کار مغز و حس نیز، مدرّج خواهد بود.
معلومات پیش از تجربه:
کانت در این ادعا سخت دچار اشتباه است؛ انسان قبل از تجربه هیچ علمی و
معلوماتی ندارد، آنچه او نامش را «معلومات پیش از تجربه» گذاشته نه علم
هستند و نه معلوم، بل «استعداد محض» هستند که آفرینش در اختیارشان
گذاشته است، دلیل این سخن این است که «علم» یعنی «آگاهی». در حالی که آن
«داشته های بشر پیش از تجربه» همگی ماهیت «ناخودآگاه» و واقعیت «ناآگاهانه»
دارند. و هیچ رفتار یا «داشته»ی ناآگاه، مصداق علم نمی شود. گویا کانت در تعریف علم به بی راهه رفته است.
و اینجاست که قرآن می فرماید:
«وَ اللَّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ
بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ لا تَعْلَمُونَ شَیْئاً وَ جَعَلَ لَکُمُ السَّمْعَ
وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ» و خداوند شما را از شکم مادران تان خارج کرد در حالی که هیچ علمی نداشتید و برای شما گوش، چشم و «قلب انگیزاننده» داد تا شما (علم به دست آورید و) شکر خدا را به جای آورید.آیۀ 78 سورۀ نحل.
در این آیه «فؤاد» را به «قلب انگیزاننده» معنی کردم. اهل لغت فؤاد را به «قلب» معنی کرده اند لیکن هر جا این لفظ به کار رفته مراد قلب گوشتی صنوبری نیست، بل مراد «قلب خواهنده» است که در فارسی می گویند «دلم فلان چیز را می خواهد». و نکتۀ دیگر در این آیه این است منشأ علم را گوش و بصر (حس)، معرفی می کند. و همچنین است آیه های دیگر در این باره.
شخصیت انسان در کلّه نیست، در سینه است. همانطورکه شخصیت انسان در چشم، گوش، شامّه، لامسه و ذائقه (کانون های حواس پنجگانه) نیست. و همچنین بر خلاف تصور فروید، در دستگاه و کانون شهوت جنسی او نیست، بل در سینۀ اوست.بحثی دیگر در همین باره:
حدیث: شگفت است؛ اسلام حتی دربارۀ نماز میت نیز به این اصل عنایت ویژه کرده است: 1- امام صادق (علیه السلام): «سُئِلَ الصَّادِقُ عَلَیْهِ السَّلَامُ عَنْ رَجُلٍ قُتِلَ وَ وُجِدَتْ أَعْضَاؤُهُ مُتَفَرِّقَةً کَیْفَ یُصَلَّى عَلَیْهِ قَالَ یُصَلَّى عَلَى الَّذِی فِیهِ قَلْبُهُ»: از آن حضرت پرسیده شد: اگر مردی کشته شود و اعضای بدنش بطور متفرقه یافت شود، چگونه به او نماز خوانده می شود؟ فرمود: بر آن عضوش نماز خوانده می شود که قلبش در آن باشد.
2- از امام باقر (علیه السلام) پرسیده شد: «فِی الرَّجُلِ یُقْتَلُ فَیُوجَدُ رَأْسُهُ فِی قَبِیلَةٍ وَ وَسَطُهُ وَ صَدْرُهُ وَ یَدَاهُ فِی قَبِیلَةٍ وَ الْبَاقِی مِنْهُ فِی قَبِیلَةٍ(؟) قَالَ دِیَتُهُ عَلَى مَنْ وُجِدَ فِی قَبِیلَتِهِ صَدْرُهُ وَ یَدَاهُ وَ الصَّلَاةُ عَلَیْهِ». مردی کشته می شود؛ سرش در قبیله ای، وسط و سینه اش و دستانش در قبیله دیگر، و بقیه بدنش در قبیله دیگری یافت می شود، فرمود: دیه اش بر آن قبیله است که سینه و دست هایش در آن یافت شده، و نماز نیز بر همان (سینه) است. 3- باز از امام باقر (علیه السلام): «فَإِذَا کَانَ الْمَیِّتُ نِصْفَیْنِ صُلِّیَ عَلَى النِّصْفِ الَّذِی فِیهِ قَلْبُهُ»:اگر پیکر میت دو نصف شده، به آن نصفش نماز خوانده می شود که قلب در آن است.
بلی؛ مغز، فکر، اراده، آگاهی و عقل، همگی ابزارهائی در دست شخصیت درونهستند، و چگونگی فرآیندشان به چگونگی اقتضاهای شخصیت بستگی دارد. و شخصیت نیز محصول «چگونگی تعامل و تعاطی روح غریزه و روح فطرت با همدیگر» است.
نقش عقل در ساختن شخصیت:
در این نقطه از بحث، به پیچیده ترین مسئله در انسان شناسیِ، می رسیم: آیا عقل در چگونگی شخصیت درون، نقشی ندارد؟ وقتی همه چیز از آنجمله عقل ابزار دست شخصیت باشد، پس عقل هیچ نقشی در ساختن شخصیت ندارد. و این عجیب است. و چنین باوری خیلی سنگین است. پس تبیین این مسئله چگونه است؟ اگر از طرفی بگوئیم عقل ابزار دست شخصیت است و از طرف دیگر بگوئیم عقل در ساختمان شخصیت نقش دارد، این حاوی نوعی تناقض می شود.
عقل هیچ نقشی در اصل (بلی در اصل) تکوّن شخصیت اولیۀ انسان ندارد. این بحث نیازمند اندکی درنگ است:
ابتدا لازم است به ماهیت و شخصیت حیوان توجه شود؛ حیوان موجودی صرفاً غریزی است. اما در انسان نیروی غریزه نیز ابزار دست روح فطرت است در عین اینکه همۀ غرایز لازم و ضروری هستند، زیرا که فطرت بدون این ابزار امکان عمل ندارد، بر خلاف فرشتگان که بدون غرایز امکان بقا و امکان عمل دارند.
مطابق تبیین قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) در انسان شناسی، روح فطرت در چهار ماهگی جنین به او داده می شود، اما روح غریزه از ابتدا با او هست و پس از تولد از همان ابتدا، روح غریزه فعال است، لیکن روح فطرت از حدود شش سالگی به فعالیت کامل خود می رسد، و پیش از آن، عقل یک نیروی بالقوّه است و هوای غریزه نیروی بالفعل است.
امام صادق (علیه السلام): «الْهَوَى یَقْظَانُ وَ الْعَقْلُ نَائِمُ»هوی که ابزار و راهکار غریزه است بیدار است، و عقل که ابزار و راهکار فطرت است در خواب است. یعنی هوی همیشه بالفعل است اما عقل بالقوّه است.
اسلام می گوید: نماز میت بر جنازۀ انسان، واجب است، اما قبل از شش سالگی واجب نیست، برای اینکه روح انسانی در او به مرحلۀ فعالیت کافی نرسیده است. او در آن دوران انسان است، لیکن «انسان بالقوه» نه انسان بالفعل. تکالیف فردی و اجتماعی در سن بلوغ به سراغ او می آید، اما در شش سالگی انسان بالفعل بودنش به رسمیت شناخته می شود و نماز میّت برای جنین سقط شده، قبل از چهار ماهگی، جایز است و بعد از اتمام چهار ماه مستحب است و همچنین پس از تولد تا شش سالگی مستحب است و پس از آن واجب می شود. در برخی حدیث ها «توان درک کودک» معیار دانسته شده:
«سُئِلَ أَبُو جَعْفَرٍ عَلَیْهِ السَّلَام مَتَى تَجِبُ الصَّلَاةُ عَلَیْهِ فَقَالَ إِذَا عَقَلَ الصَّلَاةَ وَ کَانَ ابْنَ سِتِّ سِنِین» از امام باقر علیه السلام پرسیده شد: کی بر کودک نماز میت خوانده می شود؟ فرمود: وقتی که بفهمد که نماز چیست و شش سال داشته باشد. در شش سالگی است که فطرت به مرحله فعالیت کامل خود می رسد، و والدین مأمور می شوند که او را به نماز و دیگر عبادات، تمرین دهند. عبادت از اقتضاهای روح فطرت است و درک ماهیت عبادت، نشان از فعال شدن روح فطرت است. و در این سن است که کشمکش دو روح در درون انسان شروع می شود، پیش از آن هیچ خبری از این کشمکش در وجود او نیست، و تنها با امور «تربیت» مواجه است.
شخصیت اولیۀ انسان را تربیت (محیط، خانواده و تا حدی جامعه) تعیین می کند اگر این تربیت درست و سالم باشد، با شروع به کار فطرت و عقل، بالنده تر می شود و کار عقل تعالی بخشیدن به آن است. و اگر نادرست و ناسالم باشد، کار عقل ترمیم و درمان آن است. و اینجاست که نقش پدر و مادر در سعادت و شقاوت کودک، در حدّ عظیم تأثیر دارد که فرمود: «السعید سعید فی بطن أمّه و الشقی شقی فی بطن أمّه»: سعادتمند، سعادتمند است در شکم مادر و شقی، شقی است در شکم مادرش.
انسان: انسان موجودی است دارای روح غریزه و روح فطرت. روح غریزه اقتضاهائی دارد و انگیزش هائی. و روح فطرت نیز اقتضاهائی دارد و انگیزش هائی. ابزار: ابزار کار غریزه «هوی= هوس» است و ابزار کار فطرت «عقل» است.
شخصیت سالم: شخصیت سالم آن است که غرایزش تحت مدیریت روح فطرت باشد. و شخصیت ناسالم آن است که روح غریزه اش بر فطرتش مسلط باشد. کانون شخصیت: سینۀ انسان (قلب) کانون شخصیت انسان است.
مغز: مغز انسان کانون فکر است که راه رسیدن به خواستۀ شخصیت را نشان می دهد؛ برای شخصیت سالم راه سالم و برای شخصیت ناسالم راه ناسالم. مغز شبیه گارسون رستوران است هر چه شخصیت بخواهد همان را می آورد؛ مغز ابزار محض است.
فکر: تفکر کار مغز است هر چه را که شخصیت بخواهد همان را پخته و به حضورش می آورد؛ اگر شخصیت، شخصیت هوسی باشد راه رسیدن به آن هوس را به او نشان می دهد، و اگر شخصیت، شخصیت عقلانی باشد راه رسیدن به آن خواستۀ عقلانی را به او نشان می دهد. مغز و فکر برای یک سارق جزئیات و دقایق یک سرقت را تنظیم می کند و برای یک فرد نوع دوست جزئیات و دقایق نوع دوستی را تنظیم می کند.
«و الله اخرجکم من بطون امهاتکم لا تعلمون شیئنا و جعل لکم السّمع و الابصار و الافئدة لعلکم تشکرون»: خداوند شما را از شکم مادرانتان در آورد در آن حال چیزی نمیدانستید و قرار داد برای شما شنوایی و چشمها و حس ششم (فؤاد) شاید شما شکر گزار باشید»
«قرآن در وجود انسان به دو کانون «درّاک»= درک کننده، رهنمون می شود و به آن دو تصریح می کند:
1- دستگاه حواس پنجگانه و مغز که محصول آن را «علم» می نامد.
2- قلب: مراد قلب گوشتی نیست، مراد شخصیت حیاتی انسان و کانون «منِ» انسان است که از آن «فؤاد» نیز تعبیر کرده است (سوره اسراء آیه 36- سوره قصص آیه 10- سوره نجم آیه 7- سوره هود آیه 120- سوره فرقان آیه 32- و صیغۀ جمع آن در چندین آیه دیگر.) ؛ متاسفانه در فارسی لفظ معادل فؤاد وجود ندارد، در زبان ترکی به آن «کُویُول» می گویند.
محصول این کار قلب «شعر» است شعر به معنی لغوی یعنی «دریافت»، نه به معنی اصطلاحی.
اگر مغز و قلب هر کدام به تنهائی کار کنند شخصیت انسان تک بعدی می شود اگر با مغز زندگی کند آدمی خود خواه، خشن و حساب گر به معنی منفی می شود. و اگر تنها با قلب و فؤاد زندگی کند فردی ساده اندیش، صرفاً شاعر مذاق و فارغ از حساب کتاب می گردد.
قرآن و اهل بیت(ع) می گویند: مغز و قلب باید با هم کار کنند و نتیجه این کار مشترک را «فقه» می نامد (فقه به معنی لغوی، نه اصطلاحی) فقه یعنی درکی که با دریافت، هم آغوش، همبر، و هر دو به همدیگر عجین باشند، و نام این نیروی عجین را «لُبّ» می نامد.»
«قلب: زمانی محافل علمی با مشاهدۀ نقش عظیم و بس پیچیده و حیرت آور مغز، چنان شیفتۀ این سلول های خاکستری شدند که واقعاً مانند بت پرستان به پرستش مغز می پرداختند بحدی که انصافاً دچار «فُرُط» شدند و شخصیت درون انسان را متروک گذاشتند، تا جائی که گمان کردند «روان پزشکی» از «روان شناسی» بی نیاز می کند. روان شناسی بحدی بی ارزش شده بود که هم جاذبه علمی خود را از دست داده بود و هم بازارش کساد و مشتری اش اندک شده بود، پس از مدت طولانی به تجربه ثابت شد که روان شناسی بر روان پزشکی اصالت دارد، مغز با همۀ توانمندی و پیچیدگی و کارکرد حیرت آورش، تنها یک ابزار است و بس. حتی خصوصیات روانی و شخصیتی، می تواند مغز را دچار فرهمندی و یا آسیب کند.»
بحثی دیگر پیرامون آیه فوق و ارتباط آن با عین و ذهن: 1ـ شروع مسئله از تقابل «عین» و «ذهن»، درست نیست بل آغاز مسئله از تقابل میان «خود» و «عین» است.
2ـ انسان در بدو تولد فاقد ذهن است.
3ـ به وسیله تماس انسان با عین، ذهن ساخته میشود. در اینجا از میان ادله فراوان اشاره به یکی از آنها ضرورت دارد «و الله اخرجکم من بطون امهاتکم لا تعلمون شیئنا و جعل لکم السّمع و الابصار و الافئدة لعلکم تشکرون: خداوند شما را از شکم مادرانتان در آورد در آن حال چیزی نمیدانستید و قرار داد برای شما شنوایی و چشمها و حس ششم (فؤاد) شاید شما شکر گزار باشید».
4ـ عین به دو بخش تقسیم میشود: عین درون و عین برون. و عمل تماس (که در بالا گفته شد) در دو جهت انجام مییابد:
الف: خودیابی (درون یابی)
ب: برون یابی
5ـ در تماس انسان با «خود» (خودیابی ـ درون یابی) حواس پنجگانه نقشی ندارند. این کار حس دیگری است که قرآن «فؤاد» مینامد. در تماس انسان با عین برون (برون یابی)، نقش را حواس پنجگانه ایفا میکنند.
6ـ بدن و دریافت اوضاع و حالات بدن، جزء جهان برون است (بدن جزء طبیعت است) و لذا گفته شد ابتدا تقابل میان عین و ذهن مطرح نمیشود بلکه تقابل میان خود و عین مطرح میشود.
7ـ «خود» به دو بخش میشود، یا بگوییم از دو بخش تشکیل مییابد، یا بگوییم «خود» دارای دو «کانون» است:
الف: غریزه
ب: فطرت
8ـ خودیابی و برون یابی به صورت دو جریان موازی که هرگز به هم نمیرسند، نیستند، بل میتوان آنها را به صورت دو خط زیگزاگی دانست که به طور مرتب با هم در تماس و «داد و ستد» هستند.
ابوالفرج اصفهانی در «الاَغانی» آن جا که سخن از موسیقی دان معروف «ابن
مسجع» سخن می گوید آورده است که ایرانیان مشغول ساختن کعبه بوده اند.[1]
ایرانیان و زیارت کعبه:
فرید وجدیدر دائره المعارف ذیل «کعبه» می گوید: فارسیان کعبه را محترم می
داشتند. زیرا معتقد بودند که روح هرمز (روح خدا- هرمز، هرمزد، اهورمزدا)
به کعبه دمیده شده (حلول کرده).
مسعودی از مورخین قدیم در «التنبیه و الاِشراف» در این باره شعری از شعرای دیرین آورده که شاعر عرب جاهلی و پیش از اسلام می گوید:
زمزمت الفُرس علی زمزم وذاک فی سالفها الاقدم[2]
شاعری که در پیش از اسلام می زیسته می گوید: فارس ها
در زمان های پیشین در کنار چاه زمزم، زمزمه می کردند. بنابر این ریشۀ این
موضوع خیلی دیرین است.
اساساً واژه «زمزم» عربی نیست. زیرا در زبان عرب هیچ واژه رباعی (چهار حرفی) وجود ندارد مگر از زبان دیگر وارد شده باشد.
ایرانیان به دعا زمزمه می گفتند از آن جمله دعای
مخصوص سفره. معنی این واژه و کاربرد آن امروز نیز در زبان فارسی رواج
بسزائی دارد. نام چاه زمزم در کنار کعبه یک نام صد درصد ایرانی است.
خاندان های ایرانی از آن جمله دربار شاهی اعم از زنان و مردان، هدایائی را
به کعبه نذر کرده گاهی آن را در حین زیارت با دست خودشان و به طور مستقیم
تحویل می دادند و گاهی آن را می فرستادند از آن جمله دو تندیس زرّین آهو
که ساسان نیای ساسانیان به کعبه هدیه کرده بود[3] .
چشمه زمزم همزمان با زندگی هاجر و اسماعیل (همسر و
فرزند ابراهیم) در مکه وجود داشته و ما غیر از زمزم نام دیگری برای آن در
تاریخ سراغ نداریم، آیا نام ایرانی آن چه قدر قدمت دارد؟ از همان پیدایشش
در زیر پای اسماعیل کودک، یا در زمان های بعدی بدین نام موسوم شده است؟- ؟
لیکن مسلّم است که رابطه ایرانیان با آن چشمه که بعد ها به صورت چاه در
آمده، خیلی دیرین و کهن بوده است. و نیز نمی دانیم آیا واژه زمزم که امروز
نیز در فارسی رواج دارد، یک واژه آریائی است؟ یا مانند واژه هائی از
قبیل: شاه، درخت، آب، اسب[4] و... یک واژۀ کادوسی است که هنگام ورود آریائیان به ایران، همزمان با پذیرش دین جاماسبی کادوسی، وارد زبان آریائی ایران شده است- ؟
در صورت اول، باید گفت نام گذاری چاه زمزم حداکثر به
بیش تر از 3700 سال نمی رسد. و در صورت دوم احتمال قدمت آن به نزدیکی های
زندگی هاجر و اسماعیل نبی، می رسد.
از جانب دیگر می دانیم که زبان اصلی هاجر، قبطی
(مصری) و زبان ابراهیم سومری بود، فرزند شان نیز در کنار آن دو زبان با
عربی آشنا شده است. بعید است که آنان از همان آغاز نام چشمه را با واژه
فارسی زمزم موسوم کنند، لیکن همان طور که گفته شد در متون تاریخی و حتی
حدیثی نام دیگری برای آن چشمه نمی یابیم بنابر این دیرینگی این نام دستکم
باید به پیش از 3500 سال برسد.
ویل دورانت می گوید: بروسوس بابلی تاریخ زندگی زردشت را حدود 2000 سال پیش می داند[5] .
این سخن بروسوس درست است یعنی آغاز پیدایش دین ایرانی
به حدود 4000 سال پیش و عصر ابراهیم خلیل می رسد. لیکن بروسوس نیز دچار
همان مشکل است که همه پژوهشگران دربارۀ دین ایران دچار آن هستند و گمان می
کنند که زردشت بنیان گذار دین است و با نام جاماسب آشنا نیستند ...
و چون از جانب دیگر دلیل های محکم هست که زردشت شخصیت حوالی 2600 سال پیش است با سر در گمی مواجه می شوند. در مبحث «کعبه در دو دین آسیای شرقی»
خواهیم دید که بنیان گذار هندوئیسم نیز معاصر ابراهیم خلیل بوده و بودا
در حوالی 2600 سال پیش برای اصلاح آن آمده است. یعنی با شگفتی تمام می
بینیم که بنیان گذاران هر دو دین هندی و ایرانی معاصر ابراهیم(ع) بوده اند و دو پیامبر اصلاح گر یعنی زردشت و بودا نیز معاصر همدیگر بوده اند.
دو تندیس زرین آهو:
ساسان نیای ساسانیان دو تندیس زرّین آهو به کعبه هدیه کرده بود، و همیشه
پرده کعبه که تقریباً کل آن را پوشش می داد از طرف دربارهای ایران هدیه می
شد. نذورات و هدایای ملکه ها و بانوان دربارهای شاهی و نیز دربار شاهنشاهی
ایران به سوی کعبه روان بود. شرح این امور را می توانید در «کامل ابن
اثیر»، «مروج الذّهب»، «اخبار مکّه ارزقی»، «اعلاق النفیسه ابن رسته»،
«التنبیه والاشراف مسعودی»، «تاریخ الکعبه خربوطلی» مطالعه کنید.
[1] مسعودی نیز («مروج الذهب» ترجمه پاینده ج1 ص256) آورده است: ایرانیان کعبه را تجدید بنا و تعمیر کرده اند.
[2] مسعودی «التنبیه و الاشراف» ص 90.
[3]«تاریخ ابن خلدون»، ج 2 ص 338- «اضواء البیان» شنقیطی، ج 3 ص 33: اهداها الفرس.
[4] رجوع کنید «انسان و چیستی زیبائی» بخش میترائیزم و زردشتی، در سایت بینش نو.
[5] ویل دورانت «تاریخ تمدن» ج 1 ص 422.
سمتگیری همه آثار میترایی و
زردشتی به سوی کعبه، از قبیل قبر کوروش و دیگر بناهای مقدس، محراب آثار
مربوط به دوره اقتدار مادها (میدیا) حاکی از یک رابطه میان کعبه و میترائیزم،
است. رعایت این قانون موجب شده در بخشهایی از ایران در ساختن بناها، از
چهار جهت اصلی، صرف نظر شود. و نیز ایرانیان دوست داشتند که بناهایی شبیه
کعبه بسازند. کلمه «زمزم» یک واژهی دقیقاً ایرانی است (و دعای سر سفره ایرانیان زمزمه نامیده میشد) که بر چاه کنار کعبه نامگذاری شده.[1] وقتی که عبدالمطلب چاه زمزم را از نو تعمیر و لایروبی کرد، دو
مجسمه زرین یافت که اردشیر بابکان نیای ساسانیان، به کعبه هدیه کرده بود.
خاندانهای بزرگ ایرانی معمولاً نذر و نیازهایی با کعبه داشتهاند.
این رابطه
هم پیش از اصلاحات زردشت بوده و هم پس از آن. ما تاریخ دقیقی برای ظهور
زردشت نداریم. اما میبینیم که اردشیر اول هخامنشی در حوالی 2450 سال پیش،
بر خورشید سجده میکرد، بنابراین در آن وقت هنوز اصلاحات زردشت از خراسان
به دربار مرکزی نرسیده است. با این حساب، ظهور زردشت نمیتواند به سه
هزار سال پیش برسد. سقوط هخامنشیان و حمله اسکندر اوضاع اجتماعی را طوری
به هم ریخته است که معلوم نیست در چه زمانی پارسیان جنوبی و مادهای غرب،
دست از پرستش خورشید برداشته و اصلاحات زردشت را پذیرفتهاند.
از شواهد و قراین بر میآید که جاماسب بنیانگذار میترائیزم به عصر ابراهیم که تعمیر کننده کعبه است، نزدیک بوده همان طور که در حدیث دیدیم و نیز تقویم خود زردشتیان 3743 را نشان میدهد، بنابراین او حدود هزار سال پیش از زردشت میزیسته است.
این که برخی از
نویسندگان زردشت را در چهار هزار سال پیش و برخی دیگر در حوالی سه هزار
سال پیش، میدانند، و نیز آن عدّه که به دو شخصیت به نام زردشت معتقد
هستند، این گونه اختلافها از این ذهنیت ناشی میشود که آنان زردشت را
بنیانگذار آیین ایرانی میدانند، نه اصلاحگر، او را هم در آغاز این دین
به جای جاماسب میبینند و هم در نهضت اصلاحات.
جاماسب و زردشت هر دو، کارشان را از آذربایجان شروع میکنند،
جاماسب در میان کادوسیان موفق میشود، گرچه جان خود را در این راه از دست
داده باشد. اما پیامهای اصلاحی زردشت که حدود هزار سال پس از او بوده،
در آذربایجان بیمشتری، میشود. او به خراسان رفته و در دربار گشتاسب (کیا
= مرزبان = شاه محلی بوده نه شاهنشاه) موفق میشود. اما در جنوب یعنی
سیستان ـ سکهئستان ـ در میان سکاها با مقاومت روبرو میشود. اسطوره
رستم و اسفندیار برای نشان دادن این مقاومت ساخته شده که رستم مرد کهن و
کهندین و اسفندیار جوان جواندین، سمبل طرفین هستند. فردوسی فرزانه از
فرزانگان میآورد که: همیشه سنن پیشین سعی میکند تا چشم و بینش آئین
انقلابی نو را، دچار اشکال کند گرچه نماینده انقلاب، روئین تن باشد.
خراسانیان
پارتی از زردشت استقبال کردند اما پیامهای او در میان مادهای غرب و
پارسیان جنوب با درنگ پیش میرفت، پس از حمله اسکندر، خاندان اشکانی از
میان پارتیان خراسان برخاسته امپراطوری ایران را احیا کردند، تیسفون را که
در جانب غربی زاگرس و ملتقای ماد و پارس بود، مرکز قدرت و پایتخت خود قرار
دادند. وضعیت ویژهای پیش آمده بود. اشکانیان از نظر جغرافی و سرزمین از
عقبه خود یعنی خراسان، جدا افتاده بودند. زیرا میان تیسفون و خراسان
سرزمینهای ماد و پارس قرار داشت. در این شرایط میبینیم که نام چهار نفر
از شاهان اشکانی «مهرداد» است. اصلاحات زردشت که مقام سمبلیک را در آن
بالاها از مهر (خورشید) سلب کرده در درون کورههای معابد و اجاق خانههای
خراسانیان قرار داده، هنوز در میان پارسیان و مادها، کاملاً جای نیفتاده
است. نامگذاری «مهرداد» توسط اشکانیان به مثابهی «شعار وحدت ملی» و در
واقع رشوهای صمیمانه بود که به مادها و پارسها، داده میشد. در عین حال
روز به روز از احترام خورشید کاسته میشد. میتوان گفت از هم پاشیدن اوضاع
اجتماعی و سقوط خاندان هخامنش، نیز زمینه را برای سقوط مهر پرستی آمادهتر
کرده است.
کوشش برای ایجاد وحدت ملی موجب
شد یک لهجهی ویژهای در غرب زاگرس پدید آید که عناصری از لهجه ماد،
لهجهی پارسی و پارتی، را با هم داشت که تفاوتهای بارزی با هر کدام از سه
لهجه محلی داشت. حتی با لهجه پنجوی (پلهوی) که در دورههای بعدی پدید
آمد، متفاوت بود.
این سیره در جهت وحدت ملی
ادامه داشت، میبینیم که ساسانیان پارسی در عصر یزدگرد در درون دربار با
لهجهای سخن میگفتند که با لهجه پارسیان محلی (جنوب ایران) متفاوت بود،
لهجهای که تا دوران خلافت عباسیان در بخش جنوبی و مرکزی عراق، رواج داشت.
[1]. مسعودی
در مروج الذهب شعری از عربهای پیشین آورده است: «زمزمت الفرس علی زمزم
و ذاک فی سالفها الاقدم»: فارسیان در کنار زمزم، زمزمه میکردند و این
سنت دیرینشان بود.
با دقت در اموری که به طور جسته و گریخته از متون تاریخی بر میآید، روشن میشود که خاستگاه اصلی میترائیزم در نزدیکیهای رود ارس و در میان «کادوسیان»، بوده است. پیش از آمدن آریائیان، سه تمدن شناخته شده، در ایران وجود داشتهاند: کادوسیان در حوالی سبلان، کاسپیان در حوالی البرز مرکزی (قزوین)، و «مانن» یا تمدن مانایا،
در حوالی میاندوآب و بیجار (تخت سلیمان). قرآن از کادوسیان با «اصحاب رس»
تعبیر میکند. متون حدیثی اسامی شهرهای آنان را، فروردین، اردیبهشت تا
اسفند، میشمارند. هر ماه در یکی از آن شهرها یک روز جشن داشتهاند که در
اثر آن، اسامی شهرها به ماههای سال منتقل شده است.[1]
در تقویم
امروزی زردشتیان همان طور که هر ماه از سال برای خود نامی دارد، هر کدام
از روزهای هر ماه نیز برای خود نام ویژه دارد. در هر ماه نام یک روز همان
نام خود ماه است. مثلاً روز ششم فروردین همان فروردین، و روز دوم اردیبهشت
همان اردیبهشت، و روز چهارم خرداد، خرداد است و روز دهم مهر، مهر است و
معروف به «جشن مهرگان» است و همین طور روزهایی در ماههای دیگر.
یعنی همراه با
انتقال نام آن شهرها به ماههای سال، روزهای جشن همچنان با نام خود باقی
ماندهاند. چون روز دوم اولین ماه سال در شهر فروردین جشن داشتهاند، آن
را روز فروردین مینامیدهاند و همچنین در مورد دیگر شهرها، شگفت است: در
یک حدیث مختصر این همه حقایق تاریخی برای ما روشن میشود، حقایقی از
تاریکترین اعماق تاریخ که خود زردشتیان سخت به آنها نیازمندند.
آریاییها پس
از ورود به فلات ایران، کاسپیان را به سمت شمال البرز راندند. اما با
کادوسیان کنار آمده و به دین آنان گرویدهاند. هنوز هم الفاظ و واژههای
کادوسی جایگاه اساسی و بنیانی را در دین زردشتی، دارند. فرشتگان با اسامی
فروردین و... تا اسفند، و نیز لفظ بهشت، مینو، یزدان، فرّ، فروَهر، اَهور،
حتی واژه شاه،[2]
آب، درخت، روشن، و... در بنیانیترین پایههای میترائیزم و زردشتی حضور
دارند که هیچ کدام آریایی نیستند. و همین موضوع باعث شده که ادبیات دینی
ایرانیان قدیم، از زبان و ادبیات روزمرّهشان، جدا شود و زبان دینی حتی
اوستایی، مخصوص مغان و مؤبدان باشد.
واژهها و
اصطلاحات کادوسی، در آیین ایرانی به وفور یافت میشود که اثری از آنها در
میان آریائیان هندی و یونانی یافت نمیشود. الفاظ مقدس آریایی در میان
هندیان آریایی و یونانیان، همچنان مشترک ماندهاند. اما در ایران نه تنها
از بین رفتهاند بل توسط خود آریائیان، به معنی نامقدس، به کار رفتهاند.
از آن جمله کلمه «دِیُو» که حرف اول آن با تلفظی میان دال و ذال،
بوده همان طور که هنوز لفظ «گنبد» گاهی «گنبذ» تلفظ میشود و نیز «کاغد» و
«کاغذ». لفظ «دیو» در یونان «ذیو» با اضافه شدن حرف «س» که خاصیت یونانیان است، «زئوس»
تلفظ میشود که خدای بزرگ آریاها پیش از مهاجرت، بوده و هنوز هم در میان
آریاییهای، هند و یونانیان، همچنان هست. اما در ایران با تلفظ «ذیو» و
«دیو»، همردیف اهریمن گشته است.
مساله خیلی مهم
است به حدی که نمیتوان بهای کمی به آن داد. خدای خدایان که دوران مدیدی
مورد پرستش آریائیان پیش از مهاجرت، در آسیای مرکزی بوده. همراه
مهاجرتشان با آنان همه جا رفته، همچنان خدای خدایان مانده اما در ایران
به معنی پلیدترین موجود در کنار اهریمن جای گرفته است. این نشان میدهد
که آن آیین از بن و بیخ کنار گذاشته شده است. درست مانند اسامی بتهای عرب
در پیش از اسلام که مقدسترین واژهها بودند و پس از اسلام منفورترین
واژهها شدند.
میترائیزم از ایران به یمن رفت، در حوالی سال 1200 قبل از میلاد بلقیس
ملکهی یمن پیش از آن که با سلیمان متّحد شود، مهر پرست بوده است؛ قرآن
از زبان پیک سلیمان نقل میکند: «وجدتها و قومها یسجدون للشّمس».[3] که او و مردمش پس از اتّحاد با سلیمان، خورشید پرستی را کنار میگذارند.
پیش از آن
میترائیزم در قالب خورشید پرستی از یمن و ایران به مصر نیز رسیده بود و تا
بخشهایی از اروپا نیز پیش رفته بود. مؤرخین یونانی و نیز مؤرخین اخیر
اروپایی آن چه از میترائیزم میشناسند، دوران افراط در خورشید پرستی آن
است و لذا آن را «میترائیزم = خورشید پرستی» نامیدند.
[1]. حدیثی
است شگفت که مطالب جالبی را بیان میکند. آن را مجلسی در بحار (ج14، ص148
به شمارهی 1) از علی(ع) آورده است. ناحیه زندگی آن مردم را کنار رود
ارس، و تاریخ ظهور آن پیامبر را چهار نسل بعد از ابراهیم(ع) تعیین میکند
که به قول ابن خلدون، 160 سال پس از ابراهیم. یعنی حوالی 4000 سال پیش،
میشود. در متن بحار «بعد از سلیمان» آمده اما در پینویس از نسخه دیگر نقل
شده که «قبل از سلیمان» است. روشن است که این نسخه دوم صحیح است.
آنان نوعی درخت صنوبر را میپرستیدهاند که به آن
«شاه درخت» میگفتند. در آن جا چشمهای با نیکوترین آب، نیز جریان داشته
که «روشناب» نامیده میشد. پیامبرشان مبعوث گشت، زمانی طولانی آنان را از
صنوبر پرستی باز میداشت و به دین نو دعوت میکرد، سرانجام کشته شد.
طوفانی از دود، بخار، گوگرد و آتش، بر آنان بارید.
ظاهراً فوران آتشفشان سبلان بوده است که هنوز هم
چشمههای گازدار و گوگردآمیز در اطراف آن میجوشند. در حدیث دیگر آمده:
سبلان در آذربایجان کوهی است بهشتی و در آن قبری از قبور انبیا قرار دارد.
(بحار، ج57، ص122).
در حدیث شمارهی 4 اشاره شده است که بقایای مردم ارس
به دین آن پیامبر گرویدهاند. و در حدیث پیامبر(ص) نیز دیدیم که گرچه آن
پیامبر کشته شده لیکن کتابش در ورقهایی از چرم، مانده و آیین او پیروز
شده است.
[2].
ظاهراً ترکیب «شاهان شاه» نیز یک ترکیب کادوسی است. زیرا در صورت آریایی
بودن میبایست «شاه شاهان» باشد. کادوسیان در زمان اردشیر دوم هخامنشی در
موطن خود میزیستند و دو پادشاه محلی نیز داشتهاند.
[3]. سورهی نمل، آیه 24.
منبع: انسان و چیستی زیبایی ص146-149