عباس: متون رجالی، و نیز در کافی، دربارۀ عباس نوشته اند: او از
طلقاء، ضعیف و ذلیل بود.- هرگز خیری از او دیده نشده- به قدری که به
ناودان خانه اش اهمیت داد، یک دهم آن را دربارۀ حقوق حضرت فاطمه و حقوق
علی علیهما السلام، اهمیت نداد. و... و بهتر است همۀ این مسائل دربارۀ
عباس را یکجا در «معجم رجال الحدیث» ذیل عنوان «عباس بن عبدالمطلب» مطالعه کنید.
عبدالله بن عباس: دربارۀ او احادیث مدح و احادیث ذمّ وارد شده است، آنچه دربارۀ او مسلّم است موارد زیر است:
1- او در خدمت امیرالمومنین علیه السلام و از یاران ردیف اول آنحضرت بود.
2- امام حسن و امام حسین علیهما السلام را دوست می داشت.
3- از آن چهار نفر که درحدیث آمده نبود.
4- از آن همه حدیث که در مدح او آمده، از هیچکدام بر نمی آید که او به
ولایت علی علیه السلام معتقد بوده و شیعۀ ولایتی بوده است. هرگز رفتار و
گفتاری از او صادر نشده که به ولایتی بودنش دلالت کند.
5- او به امامت امام سجاد و امامان بعد از او معتقد نبود و با امام سجاد و
امام باقر علیه السلام به طور همزمان، درگیر بود. باید از کسانی که او را
تایید می کنند پرسید: او که با امام سجاد علیه السلام معاصر بود با حدیث «مَنْ مَاتَ وَ لَمْ یَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِیتَةً جَاهِلِیَّةً» چه می کرد؟ او هیچ حدیثی از امام سجاد علیه السلام، بل از امام حسن و امام حسین علیها السلام، نقل نکرده است.
6- شهرت او به عنوان راوی حدیث، مرهون 530 سال خلافت و حکومت نسلش بود. و همچنین اکثر مدح هائی که دربارۀ او هست.
برخی ها بر عکس فکر می کنند و احادیث ذمّ او را به طرفداران بنی امیّه نسبت
می دهند، در حالی که اولاد او پس از بنی امیّه خلافت کرده اند و می
توانستند ساخته های بنی امیّه بر علیه او را از میان ببرند. و نیز بنی
امیه کمتر از صد سال خلافت کرده اند و بنی عباس نزدیک به ششصد سال. و این
نشان می دهد که اکثر مدایح دربارۀ او، ساختگی است، نه بر عکس. اولادش نیز
برای ادعای خلافت شان، سلسلۀ وصایت درست کردند که به ابو هاشم و پدرش جناب
محمد حنفیّه می رسید.
7- گاهی نیز معتقد بود که علی علیه السلام در فلان کار- نعوذ بالله- اشتباه کرده است. و آنحضرت را معصوم نمی دانست.
اعتقاد به علم غیب و عصمت ائمّه (علیه السلام) از ویژگی های شیعۀ ولایتی است. آیۀ تطهیر به همراه آیه های فراوان، حدیث ثقلین، حدیث منزلت، حدیث طیر، حدیث «خاصف النعل»، حدیث غدیر، و... که همگی مورد اجماع مسلمانان هستند، دلیل شهادت سوم و ولایت هستند.
علاوه بر همۀ این نصوص قرآنی و حدیثی، واقعیت تجربی و عینی و محسوس به طور
اظهر من الشمس موضوع ولایت را اثبات می کند که ائمّه طاهرین علیهم السلام
این همه علم را چگونه به دست آورده اند؟ در کدام حوزه و دانشگاه تحصیل
کرده اند؟ اینهمه تبیین کائنات و هستی شناسی از ذرّه شناسی تا کیهان
شناسی، از حیات شناسی تا انسان شناسی ، تربیت و حقوق و... و... بدون ولایت
و بدون این که «مِن عندالله» باشد، امکان دارد؟ آیا تنها با تعلیم و
تعلّم از همدیگر چنین دانشی حاصل می شود تا گفته شود که علم آنان فقط از
طریق یادگرفتن از رسول خدا بوده است-؟ چرا حقیقت و واقعیت بدین روشنی برای
عدّه ای ملموس نیست!؟! برای این که ابلیس و جریان کابالیسم (= قابیلیسم)
کاری ندارد غیر از تجهیل مردم در این باره.
مردمی که پیرو ابوالحسن اشعری می شوند، اشعری که در مسجد جامع شهر کرسی
گذاشت و بالای آن رفت و با صدای بلند از «اعتقاد به عدل خدا» توبه کرد[3]،
می توانند از اعتقاد به ولایت نیز توبه کنند که کردند «إِلَّا ثَلَاثَةً أَوْ أَرْبَعَة». مردمی که به عدالت خدا معتقد نیستند، می توانند به آسانی به ولایت علی معتقد نباشند.
انکار ولایت آرزوهای بزرگ عدّه ای را برآورده می کرد که اگر ولایت را انکار نمی کردند نمی توانستند 650 سال امپراتورانه خلافت کنند.
و نیز اگر افرادی از بنی هاشم ولایت را انکار نمی کردند نمی توانستند با
وصایت های ساختگی مدعی امامت شوند و قیام کنند. هر کسی هوس خلافت داشت
منکر ولایت می شد؛ مورخین نوشته اند: وقتی که عمر بن خطاب به دعوت
مردم بیت المقدس به سفر فلسطین رفت، عباس بن عبدالمطلب را نیز به همراه
خود برد. عمر قد طویل و سیمای نازیبا داشت اما عباس خوشمنظر بود. در بین
راه به هر آبادی می رسیدند (و نیز در خود بیت المقدس) مردم گمان می کردند
که خلیفه عباس است و بر او سلام و تعظیم می کردند. عباس در قالب شوخی- که
همیشه حرف دل را با شوخی می گویند- به عمر گفت: ببین من در نظر مردم بیش
از تو به خلافت سزاوارم. عمر گفت: ساکت باش آن که بیش از من و تو به خلافت سزاوار است کسی است که در مدینه مانده است، یعنی علی علیه السلام.
مقصود عمر این بود: تو هوس خلافت داری لیکن نمی دانی که اگر بنا باشد دیگری خلیفه شود، آن علی است نه تو، پس هوس بیهوده نکن.
در طول تاریخ اسلام هر کس هوس خلافت داشته، یا احتمال می داده (ولو احتمال
ضعیف) که ممکن است روزی خودش یا فرزندانش به خلافت برسند، هم سعی در
انکار ولایت کرده و هم در ترویج انکار آن، کوشیده است. علاوه بر «قدرت»ها و
آنان که قدرت امپراتوری را در دست گرفتند، آرزو کنندگان قدرت[4] نیز بر
سر ولایت کوبیدند. و این شگفت است که با اینهمه سرکوبی
باز رشته ای از اعتقاد به ولایت همیشه در میان امت ماند و ماندگار شد. و
این «بقاء در برابر قدرت ها و آرزو کنندگان قدرت»، یک اعجوبۀ تاریخ است که
نمونۀ دوم ندارد، و شگفت ترین شگفتی های تاریخ است.
گواهی بر امامت: شهادت سوم یعنی «أَشْهَدُ أَنَّ عَلِیّاً وَلِیُّ اللَّه»،
لازمۀ ضروری دو شهادت توحید و نبوت، است که بدون این شهادت دو شهادت قبلی
ثمرۀ لازم را نمی دهند. علاوه بر ادلّه و استدلال های دیگر که در جای خود
به شرح رفته اند، اگر امامت نباشد، مهدویت نیز منتفی می شود. و در این
صورت هدف دوم نبوت ها، منتفی می گردد. و خداوند متعالی تر و منزه تر از آن
است که اینهمه نبوت ها را به ثمر نهائی و غائی نرساند، و (نعوذ بالله)
ارسال رسل در این باره عبث و لغو گردد.
ولایتیان و وصایتیان: اما شهادت بر امامت، که امروز «شهادت شیعه»
شناخته می شود، در عینیت تاریخ شیعه به سان امروزی نبود. زیرا شیعه از
آغاز (از روز رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله) دو جریان کاملاً متفاوت
بوده است: ولایتیان. و وصایتیان.
این شهادت سوم ویژۀ اندیشه و ایمان ولایتیان است، و وصایتیان به آن معتقد
نبوده اند. شیعیان وصایتی نیز معتقد بودند که «حق با علی است» به دلیل
وصیت رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، اما ولایتیان معتقد بوده و هستند که
«علی حجة و ولیّ من عندلله» است، و وصیت راهنمائی است بر آن ولایت الهی.
بیعت: وصایتیان همانند معتزلیان، بیعت را «معطی سمت» می دانند،
همان طور که مردم با بیعت خودشان سمت امامت را به ابوبکر اِعطا کردند. با
این فرق که وصایتیان می گویند: کسی که بوسیله بیعت، سمت امامت به او داده
می شود، باید از «آل محمد» باشد. شعار «الّرضّی من آل محمد» در اولین قیام وصایتیان در نهضت جناب زید بود که به عنوان اساس اندیشۀ آنان در عمل، اعلام شد. ما از نیّت قلبی زید اطلاع دقیقی نداریم،
در برخی حدیث ها از زبان امام صادق علیه السلام نقل شده که اگر زید موفق
می شد حق را به حقدار می داد. اما به هر صورت این مسلّم است که نه قیام او
و نه پیروانش، هیچکدام با تأیید و اذن امام صادق علیه السلام نبود. در
مقدّمۀ صحیفۀ سجادیه نیز می بینیم که پسرش یحیی در گفتگو با متوکل بن
هارون بر اَعلم بودن امام باقر و امام صادق علیه السلام اعتراف می کند اما
اوّلا: علم آنان را فقط بر گرفته از اجدادشان می داند، نه علم امامتی و
نه علم ولایتی. ثانیاً به متوکل توصیه می کند که این علم (صحیفه) را به
عمو زادگانش محمد و ابراهیم پسران عبد الله بن محض، برساند.
یحیی پدرش زید را امام می دانست و خودش را نیز امام و جانشین او، و برای بعد از خود نیز آن دو را وصیّ خود قرار می دهد و می گوید: «فَإِنَّهُمَا الْقَائِمَانِ فِی هَذَا الْأَمْرِ بَعْدِی».
و همچنین است همۀ قیام های شیعی که قیام های وصایتی بودند، غیر از قیام امام حسین و انقلاب اسلامی ایران.
قیام خراسان که یک قیام شیعی بود و بنی عباس را به
خلافت رسانید بر اساس اعتقاد بر این که «بیعت معطی سمت است» مبتنی بود،
گمان می کردند که امامت در اختیار بیعت کنندگان است که امامت را به هر کس
که صلاح دانستند می توانند بدهند. و به همین جهت امام صادق علیه السلام
دعوت ابو مسلم را نپذیرفت، زیرا خودش را «امام من عندالله» می دانست. و
بیعت را معطی سمت نمی دانست.
در نظر شیعۀ ولایتی، کاربرد بیعت، همان کاربرد «اشهد» است؛ اگر همۀ
مردم جهان «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه» را بگویند یا نگویند،
الله، الله است و اَحد است. و اگر همۀ مردم جهان «أَشْهَدُ أَنَّ
مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّه» را بگویند یا نگویند، او رسول الله است. و آن
بیعت ها که مردم با پیامبر (صلی الله علیه و آله) کردند، معطی سمت نبوت،
نبود بل بیعت کنندگان با بیعت شان اعلام می کردند که: فهمیدیم، درک کردیم،
یقین کردیم که تو پیامبری. و دربارۀ امام نیز چنین است. و لذا
امیرالمومنین علیه السلام دربارۀ بیعتی که پس از مرگ عثمان با او کردند می
گوید: «لَوْ لَا حُضُورُ الْحَاضِرِ وَ قِیَامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ
النَّاصِرِ، وَ مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَمَاءِ أَنْ لَا یَقِرُّوا
عَلَى کِظَّةِ ظَالِمٍ وَ لَا سَغَبِ مَظْلُومٍ، لَأَلْقَیْتُ حَبْلَهَا
عَلَى غَارِبِهَا»: و اگر نبود حضور آنهمه مردم که حجت را با اعلام
یاری شان تمام کردند، و اگر نبود عهدی که خداوند از علما گرفته که با
نظاره گر بودن شان بر شدت ظلم ظالم آن را تایید نکنند، و بر گرسنگی مظلوم
سکوت نکنند، افسار شتر خلافت را بر کوهانش می انداختم.
می فرماید اگر چنین نبود، آن بیعت را نمی پذیرفتم. مگر امام می تواند از
امامت کناره بگیرد، یا از امامت استعفا دهد؟؟ حتی قرآن دربارۀ رسول خدا
(صلی الله علیه و آله)
می فرماید: «وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَیْنا بَعْضَ الْأَقاویلِ- لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْیَمینِ- ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتینَ»[1]: اگر از طرف خود سخنی را بر ما ببندد- او را به شدت می گرفتیم- سپس رگ قلبش را قطع می کردیم.
پس، این سخن آنحضرت و نیز استعفای امام حسن علیه السلام کناره گیری و
استعفا از سمتی است که آن مردم با بیعت شان به امام داده بودند، نه کناره
گیری یا استعفا از سمت امامت که «مِن عند الله» داشتند.
این حدیث محکم و مستحکم و معروف را چگونه معنی می کنید: «ارْتَدَّ النَّاسُ بَعْدَ النَّبِی إلّا ثلاثة...»[2].
می دانیم که مسلمانان با بیعت به ابوبکر، مرتد از اسلام نشده اند، و شیعه
همیشه آنان را مسلمان دانسته است. مراد این است که مردم از نبوت مرتد
نشدند، از ولایت مرتد شدند. یعنی با رحلت پیامبر، هم نبوت او را خاتمه
یافته دانستند و هم ولایتش را: «ارْتَدَّ النَّاسُ [عَنِ الْوَلَایَةِ]
إلّا ثلاثة...»: سلمان، ابوذر، مقداد و سپس عمار. و دوباره دقت کنید: چرا
عباس و عبدالله بن عباس، در کنار این چهار نفر نبودند-؟ زیرا این هر دو
وصایتی بودند نه ولایتی. و شیعه از آغاز دو جریان بوده است.